امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

نی نی اسمونی

نمایشگاه سرگرمیهای کودک

سلام عزیز دلم دیروز ظهر بابابایی رفتیم نمایشگاه و در کل بد نبود اما خوبیش این بود که به تو خیلی خوش گذشت به زور از قطار اوردیمت پایین .توی راه ما عقب نشستیم که شما راحت باشی . سرتو گزاشتی روی پای مامان و خوابیدی خلاصه اومدیم خونه و از ساعت 6 تا ساعت 9 روی شونه من خوابیدی که بیشتر از 10 بار بیدار شدی و گفتی من باید بلند شم و شمارو راه ببرم . اخ دیگه واقعا خسته شده بودم دعواتم کردم و تو انقدر معصومانه گریه کردی که دوباره بلند شدم راه رفتم ولی واقعا انگار تریلی از روم رد شده بود انقدر خستم کرده بودی . بعد هم بیدار شدی و یه ساعتی بد اخلاق بودی بعدش خوب شدی شب هم گفتی بغلت کنمو راه ببرمت که یه دفعه من یاد تدی افتادم و گفتم تدی رو بیارم پیشت بخو...
8 بهمن 1390

تولد گل پسر

امسال تولدت رو دیرتر گرفتم عزیزم چون تو محرم افتاده بود . 8 دی گرفتم . خیلی هم خوب بود . رنگین کمونی بود چون تو خیلی رنگین کمون دوست داری یه ریسه بادکنکی برات درست کردم که از سر شب تا ساعت 3 نیمه شب طول کشید اما میارزید خیلی قشنگ شد . حالا عکسهاتو میزارم میبینی باورم نمیشه دوسال گذشته با اینکه بچه داری خیلی برام سخت بود چون هیچ کسی نزدیکم نبود که کمکم کنه وتو هم قربونت برم با اینکه خیلی اقاکوچولوی گلی هستی اما اصلا مثل بچه های دیگه نبودی شب تا صبح تو این دوسال بیدار بودی حتی همین الانم 3 چهار بار بیدار میشی و جدیدا همش میگی بلندت کنم و راه ببرمت . روزها هم که کلا 1 ساعت میخوابیدی اونم 5 دقیقه یکبار شیر میخاستی . با این حال خیلی زود گذشته ب...
7 بهمن 1390

سلام پسر گلم

سلام عزیز دلم . دیگه پسر مامان بزرگ شده 3 روزه که شبها هم به به نمیخوره هر چند هنوز هم کمی بهونه میگیری ولی خوب میشه . خیلی شیرین ی . من بهت میگم لوسی بیا پیش مامان . قدمهاتو کوچولو کوچولو برمیداری و میای صورتتم لوسی میکنی .قربونت برم . ببخشید مامانی ای نچند وقته نیومده برات بنویسه . این روزها روزها افتابیه برای من . تو که کنارم هستی مگه میشه بارون بیاد . خودت هم میفهمی وقتی بعضی وقتا بغلت میکنم دلم برات تنگ شده هر لحظه دلم برای به اغوش گرفتنت تنگ میشه .  
7 بهمن 1390
1